نسیم آرام آمد ...
شکوفه گیلاس در دستم افتاد ...
همه جا بوی علف ...بوی شکوفه ...
دستم را گرفت ...
با هم دویدیم ...
دویدیم و خندیدیم ...
تا بالای تپه سبز ...
شب یلدا ...
سوت و کور ...
و ...
کسی نیست تا ذره ای شادی را به دل خسته ی من هدیه کند ...
کسی نیست مرا به میهمانی چراغ های شب ...
به جشن خنده ها ...
به آغوش یک نگاه پر از احساس
ببرد ...
این درد تنهایی امشب بیشتر از همیشه به سراغم آمده ...
در این شهر شلوغ ...
با این همه جمعیت ...
چقدر من تنها هستم ...!
دریغ از دلی ...
که همدلی کند با دل تنهای من ...
دریغ از آغوش گرمی ...
که مرا برای خودم
و نه برای خودش،
بخواهد ...
...
آرزوهای سبز من یک به یک بر باد رفتند ...
احساسات زیبای من ...
شور و شوق من ...
همه و همه مُردند ...
هر کس توانست ، با ضربه ای کاری یکی از آنها را از پای درآورد ...
از من جسمی مانده که روحی در آن نیست ...
یک مُرده ... که هنوز نفس می کشد ...
یک مُرده ...که هنوز درد می کشد ...